سه شعر با یاد مانای دکتر اسماعیل خویی

سه شعر با یاد مانای دکتر اسماعیل خویی، شاعر برجستهٔ معاصر که روز ۲۵ مهٔ ۲۰۲۱ در شهر لندن چشم از جهان فرو بست.

 

وقتی که من بچه بودم

وقتی که من بچه بودم،

پرواز یک بادبادک

می‌بُردَت از بام‌های سحرخیزی پلک

تا

نارنج‌زاران خورشید

آه،

آن فاصله‌های کوتاه.

وقتی که من بچه بودم،

خوبی زنی بود

که بوی سیگار می‌داد،

و اشک‌های درشتش

از پشت آن عینک ذره‌‌بینی

با صوت قرآن می‌آمیخت.

وقتی که من بچه بودم،

آب و زمین و هوا بیشتر بود،

و جیرجیرک

شب‌ها

در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف

آواز می‌خواند.

وقتی که من بچه بودم،

لذت خطی بود

از سنگ

تا زوزهٔ آن سگِ پیر و رنجور

آه،

آن دست‌های ستمکار معصوم.

وقتی که من بچه بودم،

می‌شد ببینی

آن قُمری ناتوان را

که بالش

زین سوی قیچی

با باد می‌رفت

می‌شد،

آری

می‌شد ببینی،

و با غروری به بی‌رحمی بی‌ریایی

تنها بخندی.

وقتی که من بچه بودم،

در هر هزاران و یک شب

یک قصه بس بود

تا خواب و بیداری خوابناکت

سرشار باشد.

وقتی که من بچه بودم،

زورخدا بیشتر بود.

وقتی که من بچه بودم،

بر پنجره‌های لبخند

اهلی‌ترین سارهای سرور آشیان داشتند،

آه،

آن روزها گربه‌های تفکر

چندین فراوان نبودند.

وقتی که من بچه بودم،

مردم نبودند.

وقتی که من بچه بودم،

غم بود،

اما… 

کم بود!

سه شعر با یاد مانای دکتر اسماعیل خویی، شاعر برجستهٔ معاصر که روز ۲۵ مهٔ ۲۰۲۱ در شهر لندن چشم از جهان فرو بست.

با خُردیِ عظیم

از ماهیان کوچک این جویبار

هرگز نهنگ زاده نخواهد شد

من خُردیِ عظیم خود را می‌دانم

و می‌پذیرم.

 

امّا

وقتی که پنجه فتادن ریگی

خواب هزارسالهٔ مردابی را می‌آشوبد،

این مشت خشم

      بر جدار دلم

             بی‌گمان

بیهوده نیست که می‌کوبد.

سه شعر با یاد مانای دکتر اسماعیل خویی، شاعر برجستهٔ معاصر که روز ۲۵ مهٔ ۲۰۲۱ در شهر لندن چشم از جهان فرو بست.

با مرگ

ای مرگ! داری کم‌کَمَک زی خود فرا می‌خوانی‌ام:

تا نقطهٔ پایان نهی بر سطرِ بی‌سامانی‌ام.

تو چیستی؟ آه، ای یقین! ای ناگزیرِ ناگزین،

کز فهمِ تو در مانَد این اندیشهٔ انسانی‌ام!

از دور و از نزدیک، هر گه در تو می‌بندم نظر،

گرداب‌ها سرگیجه و آیینه‌ها حیرانی‌ام:

یا موجکی آواره در دریایی از گُم‌گشتگی،

یا گردبادی چرخ‌زن در دشتِ سرگردانی‌ام.

زان پس که بُردی هومن‌ام، دیدم صدای او من‌ام:

وین بینشِ شعرآفرین بخشید عمرِ ثانی‌ام.

پنداشتم شعرِ تَرَم نوشانَد آبِ زندگی:

کابوسِ تو بیدار کرد از خوابِ این نادانی‌ام.

گیرم که ناهیدی شدم، یا نیز خورشیدی شدم:

در خود، سیه‌چالانه، تو نابود می‌گردانی‌ام.

دم‌ها، چو این دم، کز پسر یاد آیدم، خونین‌جگر،

برقم که می‌ترکانی‌ام، ابرم که می‌بارانی‌ام.

هر درد را بشناختم، با هر شکنجی ساختم:

باید شگفت آید تو را از این‌همه سگ‌جانی‌ام.

گاهی صدای پای تو آید، گهی آوای تو:

داری می‌آیی سوی من، یا سوی خود می‌خوانی‌ام.

آگاهی و ترسِ از عدم بر ماست در پیری ستم:

بیدادگر جان! خود مگر از این ستم برهانی‌ام.

ناچیز گشتم برگ و بر، ای تیزتر از هر تبر!

تک‌ضربه‌ای زن کارگر، آنی‌تر از هر آنی‌ام.

این جانِ رؤیاباف را می‌گیر و دار ــ انصاف را ــ

در خوابِ بی‌کابوسِ خود آرامشی ارزانی‌ام.

ارسال دیدگاه